پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تبلیغات
.
http://popupi.net/user/signup/ref:35



نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392
بازدید : 732
نویسنده : علی جبلی

لطفاً اگر می بینید کسی در حال پیشرفت است، چه مادی، چه شغلی یا چه در هر زمینه دیگر، بجای حسد ورزیدن و سنگ اندازی کردن، تحسینش کنید و بکوشید شما هم نقشی در رسیدن به اهدافش داشته باشید. اینگونه معنای انسانیت را به حد کمال می رسانید. افکار والا داشته باشید. همواره نیروهای نامرئی وجود دارند که آماده اند از رویای شما حمایت کنند و به آنها شکل واقعیت بدهند.


 ادامه جملات الهام بخش برای زندگی در ادامه مطلب


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: جملات , جالب ,



بازدید : 344
نویسنده : علی جبلی
 

17 راز مهم درباره مردان که به خانمها نمی گویند !

 
شناخت روحیه مردان نه تنها مشکلات زندگی مشترک را کم می کند بلکه باعث برقراری یک ارتباط موثر بین آنها می شود. روان شناسانی که نقش جنسیت را در برقراری ارتباط مطالعه می کنند، این 17 نکته را در مورد شناخت مردان با اهمیت می دانند.
بروی ادامه مطلب کلیک کنید

:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: , راز , مهم , درباره , مردان , که , به , خانمها , نمی گویند , مسائل , زنا , شویی , ,



سلام ای خواب ای رویا . . .
نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1392
بازدید : 427
نویسنده : علی جبلی

سلام ای خواب ای رویا . . .

متن بسیار زیبا در ادامه مطلب براتون گذاشتم.

گروه اینترنتی خورشید

:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان های فلسفی , کجا رفتی , ,
:: برچسب‌ها: عاشقانه , جملات , احساساتی , نامه , ,



یک متن عاشقانه زیبا
نوشته شده در یک شنبه 10 آذر 1392
بازدید : 373
نویسنده : علی جبلی

به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم

به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم

به خاطر تو کلماتم را به باغ های بهشت پیوند می زنم

 

ادامه نوشته در ادامه مطلب


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: عاشقانه , جملات , احساساتی ,



گـلواژه های مانـدگار از دیـدگاه بـزرگان
نوشته شده در پنج شنبه 7 آذر 1392
بازدید : 232
نویسنده : علی جبلی

گـلواژه های مانـدگار از دیـدگاه بـزرگان

ادامه عکس ها در ادامه مطلب


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , دسته بندی عکس های وبلاگ , ,
:: برچسب‌ها: گـلواژه , های , مانـدگار , از , دیـدگاه , بـزرگان , فلسفی ,



نوشته شده در دو شنبه 4 آذر 1392
بازدید : 263
نویسنده :

همیشه به خاطر داشته باش هر زمان به "قله"رسیدی....

همزمان کناره "دره" عمیقی نیز ایستاده ای.....


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان های فلسفی , ,



جملات الهام بخش برای زندگی
نوشته شده در دو شنبه 4 آذر 1392
بازدید : 303
نویسنده : علی جبلی

 

       جملات الهام بخش برای زندگی

بقیه عکس ها در ادامه مطلب

 

fu3939.jpg


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , دسته بندی عکس های وبلاگ , عکس هایی که قبل از مرگ باید دید , ,
:: برچسب‌ها: جملات , الهام , بخش , برای زندگی , tgstd , فلسفی ,



اس ام اس های فلسفی جدید
نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392
بازدید : 268
نویسنده : علی جبلی

گروه اینترنتی خورشید

اس ام اس های فلسفی جدید

در ادامه مطلب می تواننید بخوانید


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , همه اس ام اس ها , ,
:: برچسب‌ها: اس ام اس های فلسفی جدید ,



هی !!! با توام . . .
نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1392
بازدید : 330
نویسنده : علی جبلی


هی !!! با توام . . . 
وقتی میبینی یه پسر دستاش تو جیبشه و داره آروم قدم میزنه،
وقتی میبینی اصلا حواسش به دورو برش 
نیست و مدام چشای غمگینش به یه جا خیره میشه و حتی پلکم نمیزنه،
وقتی میبینی خنده های زورکیش میتونه بغضو تو گلوت جمع کنه. . . 
بدون اون پسر غمگین ترین پسر دنیاس که اینطور به زانو در اومده !!!

.

.

.


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های فلسفی , ,



شناخت دوستان
نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392
بازدید : 281
نویسنده : علی جبلی

هنگامی که در زندگی اوج میگیری، دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی

اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری، آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



داستان کوتاه
نوشته شده در چهار شنبه 10 مهر 1392
بازدید : 329
نویسنده : علی جبلی
این داستان کوتاه را در وبلاگی
ایتالیایی چاپ شده است. در ضمن این داستان نمره ۸۲ از ۱۰۰ را گرفته .

لوئیجی دلاپانته تفنگ شکاری همسایشان را قرض گرفت تا به شکار برود تا شاید با شکاری خانواده ۸ نفره گرسنه خود را سیر کند.
از این جمع پسر ۱۰ ساله او آندره آ گفته بود که حاضر است گرسنه بماند و بمیرد ولی از گوشت حیوان شکار شده نخورد و این عقیده خود را دیشب به پدرش گفته بود . ولی لوئیجی چاره ای دیگر نداشت.

از میان انبوه درختان جنگل ، رنگ خوشرنگ قهوه ای گوزنی را دید و گوشه ای کوچک از شاخ
سفید او را . پس بیدرنگ نشانه گرفت و شلیک کرد و مطمئن از اینکه شکار را زده سگ پشمالو و تنبل خودش به اسم کاتی را باز کرد تا محل شکار را پیدا کند .
بدنبال
سگش راه افتاد نزدیک محل که شد، قطرات خون را دید و نزدیک و نزدیکتر …

اما سگش دیگر جلوتر نمی رفت و لوئیجی از ترس اینکه مبادا اشتباها گراز یا خرسی را زخمی کرده و این دو حیوان اگر زخمی شوند بسیار خطرناکند همانجا ماند تا اینکه صدای ناله ای شنید صدای انسانی زخمی . با شتاب جلوتر رفت و پسرش آندره آ را نیمه جان یافت با کت بلندش به همان رنگ قهوه ای رنگ و کاغذی خون آلود در دستش .

پدر و پسر فرصت رد وبدل کردن حرفی را پیدا نکردند و آندره آ در دم جان سپرد . پسر انگار فقط می خواست فقط یکبار دیگر چهره پدر را ببیند . پس از لحظاتی حزن آلود و معلوم لوئیجی کاغذ را از دست پسرش گرفت . کاغذی رسمی از روزنامه کوریره دلا سرا بدین مضمون جناب آقای لوئیجی دلاپانته نظر به اینکه
داستان گوزن سرزمین من پسر شما آندره آ در جشنواره داستان نویسی ناحیه میلان حائز رتبه اول شده و جایزه ۲۰۰۰۰ یورویی این مسابقه را از آن خود کرده خواهشمند است جهت دریافت جایزه به همراه آندره آ در سوم ژوئن در سالن روزنامه در میلان حضور بهم رسانید در ضمن بلیطهای رفت و برگشت برای شما فرستاده شده است .

در ضمن در کنار داستان زیبای پسرتان نامه ای هم بود از وضع بسیار بد مادی خانواده شما که این روزنامه
افتخار
دارد تا شما را برای دفتر پذیرش آگهی این روزنامه در جنوا استخدام نماید با شرط اینکه تمامی داستانهای آندره آ تا سن بیست سالگی در انحصار روزنامه برای چاپ باشد .



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های فلسفی , ,



نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 300
نویسنده : علی جبلی


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



همواره بخند
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 363
نویسنده : علی جبلی

:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: اخساسی , خنده , فلسفی ,



یادمـان باشــد ...
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 257
نویسنده : علی جبلی

یادمـان باشــد ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

یادمان باشد!

هر پس مونده‌ای که‌ من زمین میندازم

قامت یه‌ نفرو خم میکنه ...


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



مادیگر فقز نیستیم....
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 289
نویسنده : علی جبلی

مـا دیگـر فقــیر نیســتیم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟

طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



خوشبختی همان تفکر توست
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 315
نویسنده : علی جبلی

خوشبخـتی یافتـنی نیســت...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است.
از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده اید...
دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد...


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



وجـدان ...
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 288
نویسنده : علی جبلی

وجـدان ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

متاسفانه بعضی ها هستند که :

بی غذا، دو ماه دوام می آورند ؛

بی آب، دو هفته ؛

بی هوا، چند دقیقه ؛
و امــــا
بی "وجـــدان"، خـیلی ...


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



یک نکته
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 313
نویسنده : علی جبلی

نمیدونم این واقعیت داره یا داستان پردازیه - اما هر چی هست این جملات حس خوب و متفاوتی رو در انسان زنده میکنه 

 

:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



تلخ
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 616
نویسنده : علی جبلی

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



انسان های بزرگ
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 554
نویسنده : علی جبلی

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، اینبهترین خبری است که شنیدم. .


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



هنوزم دوست دارم
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 589
نویسنده : علی جبلی

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



ارزیابی
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 631
نویسنده : علی جبلی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



بوسه و سیلی
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 494
نویسنده : علی جبلی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند. . .


:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,



تمتا
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 724
نویسنده : علی جبلی

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب عاشقانه , داستان های فلسفی , ,



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد